کیک هفت ماهگی پرنسس
پرنسس و تختش
دخترم:مامان شما رو گذاشت تو تختت که خیالش راحت باشه.رفتم لباسارو از بیرون بیارم وقتی برگشتم دیدم تختتو ترکوندی.اما خدایش ترکونده بودی.گلکم خیلی تختتو دوست داری وقتی میری توش کلی ذوق میکنی.عسلی دیگه ...
نویسنده :
مامان سحر
23:24
پرنسس راننده
چه خوبم فرمونو چسبیدی انگار 100 ساله راننده بودی ...
نویسنده :
مامان سحر
23:19
پرنسس سرما خورد
ساینای مامان پنج ماهه 10 روزه بودی که سرما خوردی.با بابای شما رو بردیم دکتر و آقای دکترم شربت کو آموکسی کلاو نوشتن.بعدم رفتیم خونه مامان جون.چندروزی طول کشید خوب شدی عزیز مامان. این عکسم وقتی مریض بودی انداختم قربون چشمات برم که کوچیک شده بود. ...
نویسنده :
مامان سحر
22:53
پرنسس عاشورایی
پارسال که حال مامان بد شده بود روز شهادت حضرت علی اصغر(ع) نذر کردم که قیمه درست کنم تا نی نی مامانو خدا واسش نگه داره.حالا امسال همین روز با کمک مامان جون که همیشه در صحنه حاضر دستش درد نکنه. درست کردیم و این لباسم اون روز تنت کردم.(البته اینم مامان جون دوخت)4شنبه 1 آذر ...
نویسنده :
مامان سحر
22:50
پرنسس هفت ماهه شد
مممممممممممممممممممماچ.مبارک مبارک هفت ماهیگیت مبارک.ان شاءالله 10000000000000000000 ساله بشی.مامان یه کیک خوشمزه واست درست کرده اماده شد همه میبینن. دخملی خیلی کیک دوست داره.اونم از نوع خامه ایش راستی امروز واسه چکاب ماهانه پیش آقای دکتر رفتیم خدا رو شکر همه چی خوب بود. ...
نویسنده :
مامان سحر
14:07
روزی که پرنسس به دنیا اومد
این عکس: زمانیه که تنها نیم ساعته که خداوند به فرشته هاش اجازه می ده که تو رو از توی دستای قشنگشون آروم آروم رو زمین و توی بغل مامان بزارن. شما رو خداوند در29 اردیبهشت 91 ساعت 11:8 دقیقه صبح در بیمارستان تهرانپارس به ما هدیه کرد.یه روز جمعه خوب بهاری صبح ساعت 7 وقتی بیدار شدیم به همراه بابا و مامان جون و خاله شهین به بیمارستان رفتیم.بقیشو در ادامه مطلب بخوانید... جریان به دنیا اومدن شما... وسط هفته 38 بارداری بودم شما قرار بود دو هفته دیگه بیای.اما وقتی روز دوشنبه به دکتر رفتم همراه مامانی و بابا خانم دکتر آستانه تشخیص دادن که روز جمعه باید به بیمارستان برم .روز 5شنبه همه کارهای لازمو همراه بابای انجام دادیم.یه کم حرکتت کم...
نویسنده :
مامان سحر
23:10
بدون عنوان
پرنسس فسقلی
پرنسس مامان اینجا سه ماهه بودی شکلک زیاد در میاوردی قربونت برم با اون لبات ...
نویسنده :
مامان سحر
22:59